چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

دلهره

حرف های یواشکی

دلهره نگفتن

و سرآخر نگفتن


قدم های کند

دلهره نرسیدن

و سرآخر نرسیدن


آهسته دور شدن

دلهره  فراموش شدن

و سرآخر فراموش شدن


نوشته شده توسط تو

نبودن من

تنم لرزید وقتی سرمای نبودش را حس کردم  

و گریستم  

و میدانستم سرمای نبودن من تن کسی را نمیلرزاند  

و شاید اصلا سرمایی حس نشود و گرم شوند از رفتنم  

 

نوشته شده توسط من  

 

نجات

بالای چاه ایستاده بود...

طنابش را پرتاب کرد ته چاه...

میخواست من رو از ته این چاه که توش گیر افتادم نجات بده...

اما من طنابش را نگرفتم...

تو همون تاریکی و ظلمت فهمیدم یه جای این طناب پوسیده است...

دلم نمیخواست تا وسط راه بیام و دوباره وحشتناک تر از دفعه قبل پرت بشم پایین...

کاش دیگه هیچ کس نفهمه که من ته این چاه هستم...

الان عمق و سرمای اینجا رو به همه چی ترجیح میدم...


نوشته شده توسط تو


فاصله

این فاصله ها پر میشود با آری گفتن نگاهت و خالی میشود با اشک هایت.


نوشته شده توسط من

بایدها و نبایدهای بی جبر و بی هندسه

باید سکوت را تعمیر کرد

باید عریان شد

باید هجرت کرد و در چمدان خود غم و اندو را نگذاشت هرگز.

باید رها شد از کتابها,از عشق,از بوی گند خیانت,

باید از خود رها شد...

نباید در پستی و بلندی زندگی جان داد

باید در نور زندگی کرد

نباید خود را گم کرد در تاریکی...

هه!چه حرف های مزخرفی....

سکوت را تعمیر کنیم که بنشینیم و حرف های صد من یک غاز بزنیم ؟یا اینکه مثل یک علامه دهر دیگران را ملعبه دست خود قرار دهیم که مثلا ثابت کنیم ما خیلی میفهمیم؟؟؟!!!

عریان شویم که پاکی نداشته یمان را به نمایش بگذاریم که بگوییم ما صادقیم که تکه های عریان شدهیمان را ببرند؟؟؟!!!

هجرت کنیم که مثلا ما هم تغییر میکنیم و میتوانیم مثل خر در گل نمانیم؟....هجرت کنیم به کجا؟؟به نداشته هایمان؟چمدان خود را پر کنیم از چه؟ااز پوچ؟ از عدم؟؟بعدش هم شعار بدهیم که غم و اندوهمان تمام شده؟آیا واقعا تمام شده؟؟؟!!!

رها شویم که بگوییم ما لنگ هیچ چیز نیستیم؟...رها شویم از عشق نداشته؟رها شویم از بوی گند خیانت مثلا با عطر گوچی؟؟؟!!!

رها شویم از خود به کجا؟اصلا جایی هست؟در چه باید رها شد؟؟؟!!!

در پستی و بلندی زندگی اگر جان ندهیم پس باید چه داد؟ما که در هر صورت جان میدهیم دیر یا زود.چه بخواهیم و چه نخواهیم...!!!

در نور زندگی کنیم که از شدتش چشممان را ببندیم روی حقایق؟در نور زندگی کنیم که مثلا راه را از چاه تمیز دهیم؟اینجا که همش چاه است؟؟؟!!!

خود را در تاریکی گم نکنیم که دیده شویم؟چه کسی ما را ببیند؟فکر میکنید اگر در تاریکی گم بشویم به فلان جای کسی هم هست؟؟؟!!!


نوشته شده توسط تو


جلوتر نیا!

وقتی به من گفت میشناسمت انگار به من تجاوز کرد....

سایه اش را حس میکردم که مثل بختک روی من افتاده...

انگار مرزهایم را دریده باشد...

پی نوشت:کاش من هیچ بودم...


نوشته شده توسط تو

پرواز

پرواز را فراموش کن  

پرنده ای در کار نیست ... 

 

 

نوشته شده توسط من

خنده و گریه

گاهی وقتی که گریم میگیره نمیتونم اشک بریزم.

اونوقت میخندم...

اونقدر میخندم تا شاید اشکم جاری بشه

اونجوری همه فکر میکنن من دارم میخندم

و فقط من میدونم که ......


پی نوشت:وقتی تو این حالتم احساس میکنم حتی تمام سلولهای بدنم هم اندوهناک هستن...


نوشته شده توسط تو

دلتنگ

نمیدونم چرا وقتی دلم تنگ میشه شلوارم میاد پایین ... 

 

پا نوشت: دعاتون جواب داد . ممنون از همتون   

 

نوشته شده توسط من

من

یکی از عزیزان ((من)) توی بیمارستان هست.

خواهش میکنم براش دعا کنید...به هر زبانی که میدونید....به هر روشی که بلد هستید... خواهش میکنم.

((من)) بسیار اندوهناک است بسیار.....



نوشته شده توسط تو

شولای عریانی

من عاشق این دو تا کلمه هستم:

شولای عریانی....

این پارادوکس من رو میکشه....

روزی هزار بار با خودم تکرارش میکنم...

و تکرارش حالم رو بهم نمیزنه اصلا...


نوشته شده توسط تو


شطرنج

 مثل خانه های شطرنج ...

من سفید و او سیاه  

به هم چسبیده  ...

اما دور از هم 

او به فکر مات من و من مات از نگاه او    

 

 

 

نوشته شده توسط من

دوباره ها

و آنقدر ماه بر تنهاییم بارید تا که مهتاب شد...

و آنقدر نور مهتاب زیاد بود که چشمم را زد....

و چشمم  را بستم... دوباره همه جا تاریک شد....

و دوباره تاریکی....

و دوباره تنهایی.....


نوشته شده توسط تو

وجدان دیوانه

وجدان ما هم دیوانه است زمانی عذاب میکشد که نباید و من را نیز مثل خود دیوانه میکند  . من نمیفهم الان جای عذابی برای وجدان نیست چرا پس هوشیار شده و داره منو زجر میده .  

 

نوشته شده توسط من

ورود ممنوع

لطفا وقتی کسی دور خودش دیوار میکشد سعی نکنید پنجره اش باشید.....


نوشته شده توسط تو

کاش

کاش کسی مرا درون یک بطری خالی می گذاشت و به دریا پرتابم میکرد.


نوشته شده توسط من

بغض جا مانده از کودکی

کلاس دوم دبستان بودم. سر صف اسم من رو خوندن یه جایزه بهم دادن. یادم نیست واسه چی بود. جایزه یه تراش بود از اونایی که توش آب داشت یه خونه بود با درخت برف هم داشت که تکونش میدادی برفاش بالا پایین میرفت.بعدش اومدن جایزه رو از من پس  گرفتن. گفتن اشتباه شده. انگار تو اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد.هنوزم که یادم میاد حالم بد میشه. بغض میکنم. هنوزم که از اون تراش ها میبینم دلم هری میریزه......

من دلم تراش برفیم رو میخواد که از من پس گرفتن...

تراشم رو پس بدید......


نوشته شده توسط تو

جای دیگر گنجیدن

این سوال از کودکی در ذهن من بوده: وقتی انسان ها از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند پس در پوست چه کسی خواهند گنجید؟.....


نوشته شده توسط تو

شهادت بر علیه من

بترسید از روزی که دست/پا و زبان شما بر اعمالتان گواهی میدهند. (سوره نور ۲۴)

امروز بر آن کافران مهر زدیم و دستها و پاها بر آنچه کرده اند گواهی دهند. (سوره یاسین آیه ۶۵)

فکرش را بکنید روزی این اعضایی که خود باعث گناه ما شده اند بر علیه ما شهادت میدهند. دستان ما به در آغوش گرفتن عشقمان. قلب ما به تپیدنش برای نامحرمی که دوستش داشتیم.چشمان ما به نگاه کردنهایش و اندام تناسلی ما به خوابیدن کنار عشقمان و لذت بردن از آن شهادت میدهند.                                         این کمال نامردیه خودمان به خودمان است.

مگر میشود چنین اتفاقی وقتی آنها خود باعث به اصطلاح خودشان گناه ما شده اند!!!. دستان من دلش میخواست که دستان او را بگیرد. چشمانم محتاج نگاه کردن به او بود. فلب من نمیتوانست سرعت تپیدنش را در مقابل او کم کند و این اندام تناسلی من بود که از خوابیدن و در آغوش کشیدن او لذت برد. و من همه اینها را به خاطر همین اندام نامرد انجام دادم. حالا همینها میخواهند بر علیه من شهادت دهند و مرا گناهکار کنند؟خیلی نامردیست.

فکر این مرا دیوانه میکند و از تمام اندامم متنفر....


نوشته شده توسط من

پنهان در نور

میخواهم این بار در نور باشم و  دیده نشوم تا در تاریکی .  

 

نوشته شده توسط من