-
قاصدک
شنبه 27 آذرماه سال 1389 14:53
همیشه منتظر بود . منتظر بود برای آمدن یک قاصدک از او .او غافل از آن بود که هیچ نسیمی نمیوزد! نوشته شده توسط من
-
خوشحالی مضاعف بدون همت مضاعف
شنبه 27 آذرماه سال 1389 05:24
انقدر الان حالم خوبه که حتی دلم نمیخواد فکر کنم که چیزی به ذهنم برسه که اینجا بنویسم... به قول کوریون علیه السلام اینسان آدم بیجهت خوشحالی که ماییم... نوشته شده توسط تو
-
بادها
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 19:14
در کوچه پس کوچه ها قدم زدن.... و این سوال که بادها برای که خواهند وزید؟! این وزیدن ها بیهوده نخواهد بود.....؟ نوشته شده توسط تو
-
داشتن توانستن است
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 00:42
همیشه به ما گفته اند خواستن توانستن است, اما مثلا برای حرف زدن نمیتوان گفت خواستن توانستن است.چون باید چیزی برای گفتن داشت.پس گاهی باید گفت داشتن توانستن است... گاهی هر چقدر هم که بخواهی ولی نداشته باشی, نمیتوانی... نوشته شده توسط تو
-
عادت ماهیانه
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 15:30
مردها ماهی یک بار میروند به انزوا این عادت آنهاست... پی نوشت:لطفا درکشان کنید! نوشته شده توسط تو
-
من و تو
شنبه 20 آذرماه سال 1389 21:37
تمام دل خوشیه تو شده من و تمام آرزوی من شده دل خوشیه تو نوشته شده توسط من
-
بهشت حسرت
جمعه 19 آذرماه سال 1389 16:32
پشت یه در چوبی واستادم با دیوار کاهگلی . فکر میکنم پشت اون دیوار بهشته . میدونم کی پشت اون در منتظرمه. هی داره صدام میکنه. داره تشویقم میکنه که در و باز کن بیا تو اینور درم همه آرزوهام همه زندگیم همه چیزایی که میخواستم بسازمشون همه رویاهایی که تو ذهنم ساخته بودم . با دلهره در و باز میکنم . نور تو صورتم میخوره, یه باغ...
-
چندی پیش
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 22:24
من رفته بودم به مرداب در قعر یک دره فرو رفته بودم در زشتی ها,لذتها من به دنبال هوای نفس رفتم تا شهوت,تا ته هم آغوشی ها.... نوشته شده توسط تو
-
دخل و خرج
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 01:50
هیچ وقت صد در صد خودم و خرج تو نکردم چون میدونستم تو تا صد بلد نیستی بشماری نوشته شده توسط من
-
منتظر نماندن ها
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 19:39
من به پای خودم هم نماندم چه برسد به پای تو... نوشته شده توسط تو
-
دلهره
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 00:22
حرف های یواشکی دلهره نگفتن و سرآخر نگفتن قدم های کند دلهره نرسیدن و سرآخر نرسیدن آهسته دور شدن دلهره فراموش شدن و سرآخر فراموش شدن نوشته شده توسط تو
-
نبودن من
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 15:54
تنم لرزید وقتی سرمای نبودش را حس کردم و گریستم و میدانستم سرمای نبودن من تن کسی را نمیلرزاند و شاید اصلا سرمایی حس نشود و گرم شوند از رفتنم نوشته شده توسط من
-
نجات
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 08:25
بالای چاه ایستاده بود... طنابش را پرتاب کرد ته چاه... میخواست من رو از ته این چاه که توش گیر افتادم نجات بده... اما من طنابش را نگرفتم... تو همون تاریکی و ظلمت فهمیدم یه جای این طناب پوسیده است... دلم نمیخواست تا وسط راه بیام و دوباره وحشتناک تر از دفعه قبل پرت بشم پایین... کاش دیگه هیچ کس نفهمه که من ته این چاه...
-
فاصله
جمعه 5 آذرماه سال 1389 15:38
این فاصله ها پر میشود با آری گفتن نگاهت و خالی میشود با اشک هایت. نوشته شده توسط من
-
بایدها و نبایدهای بی جبر و بی هندسه
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 21:39
باید سکوت را تعمیر کرد باید عریان شد باید هجرت کرد و در چمدان خود غم و اندو را نگذاشت هرگز. باید رها شد از کتابها,از عشق,از بوی گند خیانت, باید از خود رها شد... نباید در پستی و بلندی زندگی جان داد باید در نور زندگی کرد نباید خود را گم کرد در تاریکی... هه!چه حرف های مزخرفی.... سکوت را تعمیر کنیم که بنشینیم و حرف های صد...
-
جلوتر نیا!
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 21:44
وقتی به من گفت میشناسمت انگار به من تجاوز کرد.... سایه اش را حس میکردم که مثل بختک روی من افتاده... انگار مرزهایم را دریده باشد... پی نوشت:کاش من هیچ بودم... نوشته شده توسط تو
-
پرواز
شنبه 29 آبانماه سال 1389 22:17
پرواز را فراموش کن پرنده ای در کار نیست ... نوشته شده توسط من
-
خنده و گریه
جمعه 28 آبانماه سال 1389 23:03
گاهی وقتی که گریم میگیره نمیتونم اشک بریزم. اونوقت میخندم... اونقدر میخندم تا شاید اشکم جاری بشه اونجوری همه فکر میکنن من دارم میخندم و فقط من میدونم که ...... پی نوشت:وقتی تو این حالتم احساس میکنم حتی تمام سلولهای بدنم هم اندوهناک هستن... نوشته شده توسط تو
-
دلتنگ
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 10:48
نمیدونم چرا وقتی دلم تنگ میشه شلوارم میاد پایین ... پا نوشت: دعاتون جواب داد . ممنون از همتون نوشته شده توسط من
-
من
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 21:24
یکی از عزیزان ((من)) توی بیمارستان هست. خواهش میکنم براش دعا کنید...به هر زبانی که میدونید....به هر روشی که بلد هستید... خواهش میکنم. ((من)) بسیار اندوهناک است بسیار..... نوشته شده توسط تو
-
شولای عریانی
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 02:12
من عاشق این دو تا کلمه هستم: شولای عریانی.... این پارادوکس من رو میکشه.... روزی هزار بار با خودم تکرارش میکنم... و تکرارش حالم رو بهم نمیزنه اصلا... نوشته شده توسط تو
-
شطرنج
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 13:16
مثل خانه های شطرنج ... من سفید و او سیاه به هم چسبیده ... اما دور از هم او به فکر مات من و من مات از نگاه او نوشته شده توسط من
-
دوباره ها
شنبه 22 آبانماه سال 1389 08:59
و آنقدر ماه بر تنهاییم بارید تا که مهتاب شد... و آنقدر نور مهتاب زیاد بود که چشمم را زد.... و چشمم را بستم... دوباره همه جا تاریک شد.... و دوباره تاریکی.... و دوباره تنهایی..... نوشته شده توسط تو
-
وجدان دیوانه
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 14:20
وجدان ما هم دیوانه است زمانی عذاب میکشد که نباید و من را نیز مثل خود دیوانه میکند . من نمیفهم الان جای عذابی برای وجدان نیست چرا پس هوشیار شده و داره منو زجر میده . نوشته شده توسط من
-
ورود ممنوع
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 17:19
لطفا وقتی کسی دور خودش دیوار میکشد سعی نکنید پنجره اش باشید..... نوشته شده توسط تو
-
کاش
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 21:02
کاش کسی مرا درون یک بطری خالی می گذاشت و به دریا پرتابم میکرد. نوشته شده توسط من
-
بغض جا مانده از کودکی
شنبه 15 آبانماه سال 1389 01:32
کلاس دوم دبستان بودم. سر صف اسم من رو خوندن یه جایزه بهم دادن. یادم نیست واسه چی بود. جایزه یه تراش بود از اونایی که توش آب داشت یه خونه بود با درخت برف هم داشت که تکونش میدادی برفاش بالا پایین میرفت.بعدش اومدن جایزه رو از من پس گرفتن. گفتن اشتباه شده. انگار تو اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد.هنوزم که یادم میاد حالم بد...
-
جای دیگر گنجیدن
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 21:18
این سوال از کودکی در ذهن من بوده: وقتی انسان ها از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند پس در پوست چه کسی خواهند گنجید؟..... نوشته شده توسط تو
-
شهادت بر علیه من
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 16:43
بترسید از روزی که دست/پا و زبان شما بر اعمالتان گواهی میدهند. (سوره نور ۲۴) امروز بر آن کافران مهر زدیم و دستها و پاها بر آنچه کرده اند گواهی دهند. (سوره یاسین آیه ۶۵) فکرش را بکنید روزی این اعضایی که خود باعث گناه ما شده اند بر علیه ما شهادت میدهند. دستان ما به در آغوش گرفتن عشقمان. قلب ما به تپیدنش برای نامحرمی که...
-
پنهان در نور
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 12:20
میخواهم این بار در نور باشم و دیده نشوم تا در تاریکی . نوشته شده توسط من