-
چوب زندگی
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 09:17
اگر سکوت کرده ام به روی زندگی Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 ، به پای خوب بودنم نگذار روزگار با ضربه هایش مرا لال کرد. فقط گه گداری لبخند میزنم که بداند هنوز هم مقاومم برای ضربه هایش. نوشته شده توسط من
-
...
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 23:30
لایه های پوستم از درون باز میشود ، بی مهابا فریاد میزنم و با فشار فریادهایم تمام عقده هایم مثل کرم از تناسلی ترین آلت بدنم بیرون میریزد ، تمام کرمها شکمهایشان بر آمده...باردارند انگار... شکمهایشان را میشکافم از وسط و تمام تخمها را با ولع میبلعم . آه... هر چه نگاه میکنم تمامم شده سیاه چاله...سیاه چاله هایم خود نمایی...
-
دور شدن از من
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 09:52
میخواهم بروم از من خودم را از خودم پنهان کنم باید با خود وداع کنم این روزها زیادی به خود دچار شدم نوشته شده توسط من
-
حق السکوت
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 14:02
این همه آدم تو زندگیشون یه عالمه فهمیدن و فقط سکوت کردن...زندگی کی میخواد حق السکوت این همه فهمیدن ولی سکوت کردن رو بپردازه...؟؟؟ نوشته شده توسط تو
-
جهنم برتر از بهشت
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 18:48
ترجیح میدهم با فرمان دل خودم به جهنم بروم تا به فرمان دل او به بهشت ... نوشته شده توسط من
-
باز هم از عقده ها...
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 03:52
نه کسی در رویای من است نه من در رویای کسی... مردم از بی رویایی... چرا هیچ کسی به من نمیگوید سالها دوستت داشتم ولی هرگز نگفتم... پی نوشت:چقدر الان که این پست رو مینویسم از خودم بدم میاد... این پست با رنگ سفید نوشته شده... بس که ازش متنفرم و بس که حالم رو بهم میزنه دلم نمیخواست سریع خونده بشه ... نوشته شده توسط تو
-
بیهوده بودن ها
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 22:14
ذیگر باید رفتی در کار نیست باید ماند باید کودکانه دل به این دنیا بست نوشته شده توسط من
-
گریه بدن
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 02:15
وقتی که تحقیر میشویم تمام روزنه های بدنمون هم بی صدا گریه میکنند و اشک میریزن و ما چه جاهلانه احساس میکنیم که عرق کردیم. نوشته شده توسط تو
-
بن بست...
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 23:52
بن بستها را تنها تا انتها رفتم و بازگشتم... رفتم و بازگشتم... رفتم و بازگشتم... رفتم و بازگشتم... رفتم و بازگشتم... رفتم...و این بار خودم هم بن بست شدم... پینوشت:بدک نیست همدیگرو ببینیم شاید اونجا ما هم کمی از خفا در اومدیم و شناسایی شدیم... اگه پایه هستید برید پیش حسین رها (قمار باز) و اعلام آمادگی کنید و پیشنهاد...
-
تجاوز
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 09:31
هر روز صبح مردک به این امید از خواب بیدار میشد که در تاکسی با پهلویش بازوان زنی را نوازش کند و هر شب با خیال آن زن که شاید اصلا صورتش را هم ندیده بود به خواب میرفت. نوشته شده توسط من
-
تکنولوژی
شنبه 25 دیماه سال 1389 00:30
از تکنولوژی میترسم... احساس میکنم تکنولوژی دستهای مرا بسته و گلویم را میفشارد... وحشتی که از تکنولوژی دارم باعث شده کندتر حرکت کنم...خیلی کند و آهسته... انگار تکنولوژی عزراییل زندگی من است... کاش میشد در سنتی بودن لم داد و زندگی کرد...با طیب خاطر...بدون هیچ اضطرابی... نوشته شده توسط تو
-
طواف
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 22:16
دیروز هفت بار دور خودم چرخیدم من ارزش طواف شدن را دارم نوشته شده توسط من
-
نخ
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 02:59
همیشه نباید نخ داد... بعضی وقتا باید نخ گرفت... لطفا اگه از کسی خوشتون اومد هول نشید یهو کلافتون رو باز کنید... نوشته شده توسط تو
-
اقیانوس
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 15:40
اگر دست من بود روزی به اقیانوس آرام میرفتم و قسمتی از آرامشش را برای خودم بر میداشتم و آن را نا آرام میکردم که دیگر آنگونه لش وار خودش را در تکه ای از زمین ما ولو نکند . نوشته شده توسط من
-
دست نوشته ها
شنبه 18 دیماه سال 1389 15:54
نمیدانم نوشته هایم مرا مینویسند یا من آنها را اما هرچه هست آنها مرا از هر کسی بهتر میشناسند! نوشته شده توسط من
-
تقویم زندگی یک واقف
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 09:54
همین طور روزام میرفتن تو تاریخ بدون اینکه تاریخی بشن... نوشته شده توسط تو
-
تماشای باران
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 00:44
قطره ی باران صورتش را به پنجره ی اطاقم چسبانده و مرا تماشا میکند که چگونه میبارم نوشته شده توسط من
-
بدون مهمانی خداحافظی...
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 16:47
هامون(جلسه پوست کنی) و بهروز (یاوه های شب حوصله) هم رفتند... و چقدر بی صدا..... و بعد از رفتنشون هیچ بارونی نبارید انگار... نوشته شده توسط تو
-
زیراب
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 15:03
وقتی زیراب یکی و میزنن دقیقا کجاشو میزنن؟ الهام گرفته از اراجیف آلن یاد بود نوشت: جای دون ژوان خالی که بیاد یه کامنت جانانه بذاره واسه این پست. نوشته شده توسط من
-
امنیت عهد
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 11:21
قول و قرارهایمان جایش امن است زیر پاهای تو نوشته شده توسط من
-
تکه ای از درگیریهای شبانه ام...
شنبه 11 دیماه سال 1389 01:11
یهو احساس کردم دارم تو خودم پیچ میخورم انگار گردابیه از خودم تو خودم از این طرف خودم پرت میشم اون طرف خودم سرم گیج میره احساس میکنم تمام پوست بدنم داره از هم باز میشه از پشت گردنم باز شدنش رو حس میکنم یه چیزی از انتهای کمرم داره میریزه رو زمین... چکه نمیکنه یهو میریزه باید حادثه ای باشد دستم رو میبرم اون قسمت از پشتم...
-
ص س لاح
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 22:17
میگویند خداوند صلاح بنده خویش را میداند... اما گاهی صلاح خداوند سلاحی میشود در روح ما... نوشته شده توسط تو
-
به درد نخور
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 00:44
ظاهرا جوانی من به درد کسی نمیخورد... هیچ کس آن را نمیخواهد ... حتی خودم. نوشته شده توسط من
-
کودکی
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 03:42
من طغیان عقده های سرکوب شده کودکیم هستم که اینک تا این اندازه پست و حقیر و اندوهناکم... پی نوشت: حداقل عاشقم نشدیم تو عشق شکست بخوریم بیایم از شکستای عشقیمون بنویسیم...به خاطر همین مجبوریم فقط گند و کثافتای درونمون رو اینجا بالا بیاریم...شرمنده... نوشته شده توسط تو
-
دنیای تنگ
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 08:56
این روزها دنیا برایم همچون کفشی است که پایم را میزند و کتی که دگمه هایش بسته نمیشود نوشته شده توسط من
-
رو در رو
جمعه 3 دیماه سال 1389 23:19
من با حجم زیادی از خودم روبرو شدم و همه خود را در کوله پشتی ام جمع کردم که نبینم این حجم وسیع را و میدانم که این یعنی فرار... نوشته شده توسط تو
-
کوریون
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 09:57
جنین سنگینی کرد ... تحمل کوریون کم بود... نازک شد ... پاره شد ... جنین از بین رفت . نوشته شده توسط من
-
مرفین
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 02:45
کسی بیاید برایم قصه بگوید میخواهم قدری آرام بخوابم... نوشته شده توسط تو
-
این یک جنگ نیست یک مکالمه ای است در ظهر آخرین روز از پائیز
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 15:22
من : ازت متنفرم تو : به درک... پی نوشت:کوریون ما پاره شد! نوشته شده توسط من
-
آوار
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 12:04
اینبار خواستم دیوارهایی که به دور خود ساخته ام را خراب کنم خرابشان کردم دیوارها فرو ریختن از دور من اما من زیر آوارشان ماندم نوشته شده توسط من