-
جرمازات...
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 11:24
به چه جرمی چنین مجازات؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! نوشته شده توسط من
-
من فقط میتونم نگاه کنم
شنبه 16 دیماه سال 1391 13:32
الان فضا به طرز وحشتناکی عجیب و غمگینه... نوشته شده توسط تو
-
اصلا انسان باید همیشه یه گوشه دلش تنگ باشه
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 10:28
دلتنگی حس عجیبیه... نوشته شده توسط تو
-
عجب غمی
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 09:42
شب شد چه شب تاری شب شد چه شب تاری رود غم تو دلها جاری پونه منو بردن من موندم و غم پونه پونه، پونه دل بستن چه آسونه اون روزا اون قدیما خوش بودیم تو این دنبا پونه من رو بردن من موندم و غم پونه... نوشته شده توسط تو
-
این به من با خودم مربوطه فقط. الکی به آدم دیگه ای ربط نداره
شنبه 25 آذرماه سال 1391 22:51
من هنوز حالم با خودم بد میشه... نوشته شده توسط تو
-
لازم نیست کسی بهم بگه خودم اینا رو میفهمم
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 10:30
من آدم فضولی هستم. اصلا من آدمیم که از هر چی آدمای دیگه ایراد میگیرم خودم اونو انجام میدم... نوشته شده توسط تو
-
دلم میخواد یه گوشه این شرایط کِز کنم
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 08:10
اینجا هیچکس به هیچکس نیست. اینجا خیلی فشار زیاده... نوشته شده توسط تو
-
نمیتونم توضیحش بدم اما خودم میفهممش
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 23:29
وقتی یه جایی احساس کردی که خیلی بدبختی مطمئن باش توی همون لحظه یکی هست که احساس میکنه خیلی خوشبخته و این حقیقتا یعنی تعادل و عدالت... نوشته شده توسط تو
-
اون یکی همیشه باید ثابت باشه. یکی که مثل هیچکس نیست
شنبه 11 آذرماه سال 1391 23:58
یکی باید باشه که گاهی تو رو یاد یه چیزاییت بندازه. انقدر محکم بندازتت که خیلی دیر بتونی ازش بلند شی و بیرون بیای. حتی گاهی باید بیشتر هُلت بده که بیشتر تو یاد اون چیزا فرو بری که دوباره اون چیزا بشه قسمتی از تو. آره جونم، یکی باید باشه... نوشته شده توسط تو
-
شلوغی دستهایم سرم را گیج کرده
جمعه 10 آذرماه سال 1391 08:33
دستهایم این روزها زیادی شلوغ کرده اند. من سکوت دستهایم را میخواهم... نوشته شده توسط تو
-
این آدما یهو یه حرکتی میزنن که اصلا توقع ندارین
شنبه 4 آذرماه سال 1391 00:32
بعضی آدما هستن که خیلی دوست دارن انتقام بگیرن اما میترسن... نوشته شده توسط تو
-
این اندوه شیرینه
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 10:39
من به راحتی از یه خوش گذرونی کوچیک اندوهناک و غمگین میشم... نوشته شده توسط تو
-
دیدم زیر و رو شده که میگم
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 10:14
وقتی مسیر زندگیتون مشخصه الکی آدمای اضافی وارد زندگیتون و مسیرش نکنید. شاید با این کار خیلی مسیر شما تغییر نکنه اما امکان داره زندگی اون آدمِ زیر و رو بشه... نوشته شده توسط تو
-
آره اینجوریاست
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 11:24
بیشتر لذت ها رو باید تنها برد. اگه بخوای لذتات رو با کسی سهیم بشی اکثر وقتا خودت ازشون محروم میشی... نوشته شده توسط تو
-
من خیلی آرام منتظر آن روزم
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 21:19
آن روز من تمام حرفهای نگفته ام را، نگاهت میکنم... نوشته شده توسط تو
-
همه چی آرومه
جمعه 19 آبانماه سال 1391 22:05
مثل حمله است، مثل جنگ انگار که حمله کرده باشن و بخشی از درون تو را به یغما برده باشن. یا حمله کنن و تمام درون تو رو غارت کنن. باز این خوبه، وقتی وحشتناک تر میشود که همه چیز درون تو رو زیر پاهاشون له کنن. اون موقع هست که دلت میخواد بهشون بگی لامصبا من واسه به دست آوردن اینا خیلی زجر کشیدم. حداقل به غارت ببرید که شاید...
-
تو هم گاهی میجوشی
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 23:29
وقتی برگردی دیگها میجوشند... نوشته شده توسط تو
-
این بلند و دنباله دار مثل شب یلدام سیاه نیست، سفیدِ
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 23:27
یادتون هست چند وقت پیش نوشتم : من دلم بلند میخواهد، بلند و دنباله دار فردا شب بلند میپوشم، بلند و دنباله دار... نوشته شده توسط تو
-
جا ماند انگار
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 19:23
سحر بود، زندگی دیگر نمی آمد... نوشته شده توسط تو
-
dance me to the end of love
جمعه 5 آبانماه سال 1391 00:02
من راجع به بعضی از ترسها و وحشتام با هیچکس صحبت نمیکنم که لذت بیشتری ازشون ببرم... نوشته شده توسط تو
-
روزهای تاریک من کمی نور میخواهند، نور
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1391 18:02
بعضی از روزهات رو به کمک روزهای من بفرست بعضی از روزهای من به شدت تاریک میشن. این طوری حداقل روز هردوتامون گرگ و میش میشه. کمترین مزیتش اینه که روزهامون شبیه هم میشه و این باعث میشه فاصله های بینمون کمتر بشه... نوشته شده توسط تو
-
سنگینی چون پتک
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 17:37
وقتی داشت اون حرفای سنگین رو بهم میزد نمیفهمیدم داره چی کار میکنه.وقتی تلفن قطع شد دیدم نا ندارم از جام بلند شم.چند ساعت که گذشت و به حرفاش فک کردم دلم میخواست بهش یه چیزایی بگم اما پیش خودم گفتم اصلا به من چه... نوشته شده توسط تو
-
ندرتاً کسی رو پیدا میکنین که از هر دوتاش داشته باشه پس تنها برین
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 09:24
اگه بین انتخاب دو تا آدم گیر کردین که یکیشون از اونایی بود که دغدغه های زندگیش فقط و فقط وفقط مارک لباسش و هیکلش و رنگ موهاشو مدل موش و رنگ لاکش و این چیزاست و یکی دیگشون دغدغه های زندگیش فقط و فقط و فقط باز کردن گره های روحیش هست با هیچ کدومشون همراه نشین. حتی اگه قراره باهاشون تا سر کوچه برین... نوشته شده توسط تو
-
رنگ خودم
جمعه 14 مهرماه سال 1391 14:59
این روزها خدای من رنگ دیگریست...
-
وقتی بی سر و صدا و آهسته و نرم از آن گریختی
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 19:30
یادبود تنهایی هایم... نوشته شده توسط تو
-
هر کسی درد خودش دل خودش آتیش به زندگی خودش
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 09:15
اگه فک میکنید خیلی همدردی و همدلی بلدید اول با خودتون همدردی و همدلی کنید... نوشته شده توسط تو
-
آن شب
شنبه 8 مهرماه سال 1391 00:46
سیل اشک هایم دلت را برد... نوشته شده توسط تو
-
نمیگویم
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 21:49
هنوز هم... نوشته شده توسط تو
-
چقدر چقدر چقد احمقانه
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 22:25
یکی میاد تو رو خراب میکنه، یکی میاد تو رو نابود میکنه، یکی میاد تو رو بسازه وسط کار حوصلش سر میره ول میکنه میره، بعد دقیقاً وقتی که یکی هست که نمیخواد خودش مستقیماً بسازتت بلکه فقط میخواد بهت کمک کنه که خودت خودت رو بسازی، سرش فریاد میزنی که برو ولم کن حوصله ندارم... نوشته شده توسط تو
-
اشک یه کسی رو ریختن با خونش رو ریختن فرقی نداره هر دوتاش جنایته
شنبه 1 مهرماه سال 1391 18:36
همونجور که ریختن خون یه آدم سخته و کار هر کسی نیست باید ریختن اشک آدما هم سخت باشه و برای هر کسی کار راحتی نباشه... نوشته شده توسط تو